در ستاره بارانِ میلادت
میان احساس من
تا حضور تو
حُبابی است از جنس هیچ
از دستان من
تا لمس نگاه تو
آسمانی است به بلندای عشق
جشن میلادت را به پرواز می روم
دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها
آسمانی که نه برای من
نه برای تو
که تنها برای “ما” آبیست
به کوه گفتم عشق چيست؟ لرزيد.
به ابر گفتم عشق چيست؟ باريد.
به باد گفتم عشق چيست؟ وزيد.
به پروانه گفتم عشق چيست؟ ناليد.
به گل گفتم عشق چيست؟ پرپر شد.
و به انسان گفتم عشق چيست؟ اشک از ديدگانش جاري شد و گفت؟ ديوانگيست
بی تو دلم میگیرد
و با خودم میگویم
کاش آن بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو گاه دلم میگیرد که بی تو گاه زندگی سخت میشود
که بی تو گاه هوای نبودنت دیوانه ام میکند
اما نمیگفتم
که این «گاه» ها
گه گاه
تمامِ روز و شب من میشوند
آن وقت بغض راه گلویم را میگیرد
درست مثل همین روزها
دوستت دارم عشقه من
این پستو مخصوصه خودت گذاشتم رمزشم چهار شماره آخر موبایلته
گاهی گمان نمیکنی و می شود / گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست / گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست /گاهی تمام شهر گدای تو میشود
اگر کلمه دوستت دارم
قيام عليه بندهاي ميان من و توست
اگر کلمه دوستت دارم
راضي کننده و تسکين دهنده قلب هاست
اگر کلمه دوستت دارم
پايان همه جدايي هاست
اگر کلمه دوستت دارم
نشانگر عشق راستين من به توست
اگر کلمه دوستت دارم
کليد زندان من و توست
پس با تمام وجود فرياد ميزنم
دوستت دارم
دوست دارم
داستان از جایی شروع شد که یه پسر دختری رو که توی مغازه رو به روش کار میکرد رو دید و عاشقش شد ولی چون بلد نبود که با یه دختر حرف بزنه رفت تو فکر اینکه اول یه جوری خودشو به دختر نزدیک کنه و بعد رو در رو بهش بگه
روز ها گذشت تا یه روز که پسره به بهانه خرید فیلم به مغازه ی دختره رفت
اتفاقی دید دختره تو یه سایت عضوه
فکری به سرش زد با هر زحمتی که بود رفت و توی اوم سایت عضو شد اما نمیدونست چطور سر حرف رو باز کنه گذشت تا یه داستان شکست عشقی براش تعرف کرد
هر روز تو همون سایت باهاش حرف میزد و بیشتر عاشقش میشد تا تصمیم گرفت به دختر بگه دوسش داره
گفت ولی دختر پسش زد اما پسر ناامید نشد و ادامه داد تا دختر هم عاشقش شد وقت این بود که رو در رو به دختر بگه دوسش داره و گفت
پسره خیلی راحت و بدون غرور حرفاش رو میزد ولی دختره درست بر عکس پسره بود
یه روز پسره خیلی جدی و رسمی از دختره جواب خواست ولی دختر با اینکه میدونست اگه بگه نه پسره میمیره ولی با غروری که داشت جواب رد داد پسره شکه شد و غش کرد افتاد زمین و سرش خورد به چهار چوب در دختره دوید طرفش و سر پر از خون پسر رو تو آغوش گرفت و گفت بلند شو به خدا شوخی کردم بلند شو
ولی کار از کار گذشته بود پسره همون جا تموم کرده بود دختر هم از شدت پشیمونی دیوونه شد و بعد از چند سال مرد
میخوام از درد دوریت بخونم اما خوندن بدون تو سکوت میخواد ولی با این قلبی که از عشق تو تاپ تاپ میکنه و این سینه ای که از غم دوریت هق هق میکنه حتی اینکارم نمیتونم بکنم
یه اتاقی باشه گرم گرم
روشن روشن
تو باشی و من باشم . . .
کف اتاق سنگ باشه . . . سنگ سفید
تو منو بغلم کنی که نترسم . . .
که سردم نشه . . .که نلرزم . . .
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار . . . پاهاتم دراز کردی . . .
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم . . .
با پاهات محکم منو گرفتی . . . دو تا دستتم دورم حلقه کردی .
بهت می گم چشاتو می بندی ؟
می گی آره . . . بعد چشاتو می بندی .
بهت می گم . . . قصه میگی برام . . . تو گوشم ؟
می گی آره . . .
بعد شروع می کنی آروم آروم . . . تو گوشم قصه گفتن . . .
یه عالمه قصه ی طولانی و بلند . . . .
که هیچ وقت تموم نمی شن .
می دونی ؟
می خوام رگ بزنم . . . رگ خودمو . . . مچ دست چپمو .
یه حرکت سریع . . .
یه ضربه ی عمیق . . .
بلدی که ؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم
تو چشاتو بستی . . . نمی دونی .
من تیغ رو از جیبم در میارم . . .
نمی بینی که سریع می برم . . .
خون فواره می زنه . . . رو سنگای سفید . . .
نمی بینی که دستم می سوزه .
لبم رو گاز می گیرم . . . که نگم آآآخ . . .
که چشاتو باز نکنی و نبینی منو . . .
تو داری قصه می گی .
دستمو می زارم رو زانوم . . .
خون میاد از دستم می ریزه رو زانوم . . .
و از زانوم می ریزه رو سنگا .
قشنگه مسیر حرکتش .
حیف که چشات بسته ست و نمی تونی ببینی .
تو بغلم کردی . . . می بینی که سرد شدم . . .
محکم تر بغلم می کنی که گرم بشم .
می بینی نا منظم نفس می کشم . . .
می گی . . . آآخی . . . دوباره نفسش گرفت .
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی . . . سرد تر می شم . . .
می بینی دیگه نفس نمی کشم . . .
چشاتو باز می کنی . . . می بینی که من مردم .
می دونی ؟
من می ترسیدم خودمو بکشم . . . از سرد شدن . . .
از خون دیدن . . . از تنهایی مردن . . .
وقتی بغلم کردی . . . دیگه نترسیدم .
مردن خوب بود . . . آروم آروم .
گریه نکن دیگه . . .
من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم خوشگل شدیاااا . . .
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی .
گریه نکن دیگه . . . خب ؟
می شکنه دلم . . .
دل روح نازکه . . .
نشکونش . . .
خب ؟
یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .
تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو
مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد
آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست